19
سلام پسر خوبم
مهربونم که که انقد آقایی شما
حال مامانی این مدت خیـــــــــــــــلی بد بود اگه بخوام تعریف کنم خیلی طول میکشه و از
حوصله و طاقت من دوره...
فقط اینو بگم که مامانت خیلی درد کشید این مدت خیلی زیاد...
روزی 2 تا شیاف با روزی 2 تا امپول روغنی میزد ولی هرروز بدتر میشد
بابایی دیگه وقتی میخواست برام امپول بزنه گریه اش میگرفت که دیگه کجا باید بزنه چون تمام پشتم از جای امپولا متورم شده بود
چندروز پیش اتفاق خیلی عجیبی برام افتاد که دیگه یقیین پیدا کردم تورو از دست دادم چون چیزایی
که از بدنم خارج میشد تا حالا به چشم ندیده بودم
دیگه همه گفتن دکترت به درد نمیخوره و باید بری یش دکتر پور ابریشمی...
منم دیگه قبول کردم اون شب به قدری درد داشتم که از درد بیهوش شدمو بابایی
تا صبح بالا سرم بیدار بود...
بلاخره ظهر رفتیم پیش دکتر پور ابریشمی اونجا فهمیدم بازم 4 کیلو دیگه لاغر شدم
از اول بارداری تا الان مامان 10 کیلو لاغر شده....
اقای دکتر گفت این خونریزیها باید باشه تا تمام اینا بیاد بیرونو هیچی نیست فقط شستشو انجام داد
که بیش از حد درد داشت و با تمام وجود شکنجه شدم ولی وقتی رفتم سونو انومالی اون قیافه
خوشگلتو دیدم حالم خوب شد
مامان الان خیلی بهتره ولی هنوز خونریزی داره
اقای دکتر گفت دیگه نیازی به استراحت مطلق نیست و میتونم بلند شم داروهامم دیگه
نمیخواد استفاده کنم همه خیلی خوشحالن
عزیز مامان تورو اول خدا بعدشم ائمه به من برگردوندن...
شب عید غدیر بود که تورو از حضرت علی خواستم که فقط سالم باشی
اسمتو گذاشتیم «امیـــــر حسیـــــن»
من تورو از روز اول سپردم دست خدا و ائمه عزیز دلم
دیگه خیالم ازت راحته
دوست دارم پسر نازنینم...